سروش به امین : سلام چطوری؟ کم پیدایی؟
تاریخ : 13 / 8 / 1390
امین به سروش : سلام ببخشید دستم بند بود ، مرسی تو چطوری؟
تاریخ : 15 / 9 / 1392
سروش به امین : من اونو 2 سال پیش فرستادم -_-
تاریخ : همین الان ! :|
تا 10 سالگی فک میکردم اونایی ک چشاشون آبیه همه جارو آبی میبینن !
اونایی که چشاشون سبزه سبزی زیاد میخورن !
مامان سرش شلوغ بود بم گفت کمکش تخم مرغای آبپز رو پوست بکنم رنده کنم . . . .
حال نداشتم پوستشونو بکنم ، با پوست رنده کردم...
به نظرتون چقدر طول میکشه تا بفهمه ؟
پدر من گاهی اوقات منو مجبور میکنه دنبال چیزایی تو خونه بگردم که وجود ندارن....
شوخیه جالبیه
حتما امتحان کنین !
تو اتاق انتظار نمایندگی نشسته بودم ، یه پشه هم رو پام نشسته بود !
حوصلمون سررفته بود بازی میکردیم باهم.
من دسمو میبردم سمتش اون میپرید یه دور میزد دوباره سر جای قبلش مینشست !
و این چرخه تا 1 ساعت ادامه پیدا کرد....
حیف ک عمره پشه ها یه روزه ...
دوست خوبی بود...
پسره سر کلاس اومد شیرین بازی در بیاره ، گفت من از بالا سیب انداختم رو سر نیوتن !
اومدم بش بگم : آخه میمون رو درخت سیب چیکار میکردی؟ :| مگه موز نمیخورین شماها؟
اما دیگه اونروز زیادی ضایش کرده بودیم ، بسش بود !
واکنش استادا و رفیقام و بقیه ی دانشجوها وقتی میفهمن من سیدم :
تو سیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:O :O :O :O :O
:O